08:55 , 1401/10/25
کد خبر: 000018741
بازدید: 5760
مثلث عشقی جلال آل احمد، هیلدا و سیمین دانشور/  نامه ای که سیمین به بهانه خیانت جلال نوشت

روز گذشته مراسم اختتامیه جایزه جلال آل احمد برگزار شد و به همین بهانه به مرور بخش هایی از زندگی این نویسنده نامدار پرداختیم.

به گزارش خبرنگار ادبیات ایونا، جلال آل احمد (۱۱ آذر ۱۳۰۲ – ۱۸ شهریور ۱۳۴۸) را برخی اولین نویسنده روشنفکر منطقه خوانده اند و در حالیکه بیش از نیم قرن از درگذشت این نویسنده می گذرد هنوز آثار و خط فکری و ادبی او طرفداران خاص خود را دارد.

نکته جالب اینکه با همه این اوصاف اگر نام جلال آل احمد را روی گوگل سرچ کنید یکی از پرسرچ ترین موضوعاتی که از سوی مردم جستجو شده رابطه او با دختری به نام "هیلدا" است.

رابطه جلال آل احمد و هیلدا

زندگی زناشویی جلال آل احمد و سیمین دانشور که فرزندی از آن به یادگار نمانده از موضوعاتی است که پس از گذشت چند دهه هنوز بسیار از آن صحبت می شود و نامه هایی که این دو در زمان سفرهای خود به عنوان تنها راه ارتباطی برای یکدیگر نوشته اند پس از سال ها همچنان منتشر و بازنشر می شود و علاقمندان خاص خود را دارد.

در این میان یکی از مهم ترین این نامه ها را می توان نامه ای دانست که سیمین دانشور پس از آنچه خیانت جلال نامیده شده به او می نویسد و درباره رابطه همسرش با دختری به نام هیلدا می گوید.

نامه سیمین دانشور پس از خیانت جلال آل احمد به او

آنچه ماهنامه فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و ادبی فردوسی از این نامه منتشر کرده در ادامه آمده است:

« تو چه جور جلالي هستي؟ در اين چندين و چند سالي که باهم هستيم بايد متوجه شده باشي که من هرگز کوزه کسي را نشکسته‌ام...و در کوزه هرکسي که از من خواسته به حد توانم آب ريخته‌ام و اگر تلنگري زده‌ام به کوزه نامردان بوده اما نامردها معمولاً کرگدن‌هايي هستند که با کوزه بي آب ترک دارشان مي‌توانند همچنان به وقاحتشان ادامه بدهند. اما دست کم به گمان خودم در کوزه تو بيش از همه آب ريخته‌ام و حالا تو از تمام دنيا تنها کسي هستي که کوزه مرا احتمالاً زده‌اي شکسته‌اي. هرچند در نامه‌هاي قبلي اشاره کردم و کنايه زدم تا بلکه خودت به حرف بيايي و توضيحي را که به من مديوني خودت بدهي، متوجه نشدي و همه‌اش را به حساب فقدان خواهرم گذاشتي يا فکر کردي به قول خودت گنده‌گوزي مي‌کنم. غافل از اينکه دردها در بستر زمان به افسون خود زمان بستري مي‌شوند و اين درد حاصل از شکست کوزه من به دست تو هم در زمان بستري خواهد شد. حتي برايت نوشتم که دو نامه در پانزدهم دي ماه به من رسيده است که آشفته‌ام کرده، اما تو به طور جدي از من مطالب نامه‌ها را نپرسيده بودي. (پست هم ديگر از چشمم افتاده، چرا که پست مي‌تواند خانمان برانداز هم باشد.) 

روز پانزدهم دي ماه دو نامه به من رسيد. يکي به زبان فارسي و با خطي خوش و بي امضا که در ۸ دي ماه نوشته شده بود. ديگري به زبان انگليسي و با کاغذ رسمي مارک‌دار که در ۲۸ دسامبر نوشته شده بود، و امضاي کسي را داشت که تو در نامه‌هايت به او اشاره کرده بودي. هر دو از آمستردام پست شده بود و حالا هم نامه سوم‌ به زبان فارسي و با همان خط خوش که از لندن فرستاده شده و مطالب نامه اول را تاييد کرده. خواندن اين نامه‌ها پيک‌نيک نبود. نوشتن اين نامه هم که قسمت عمده‌اش را از دفتر يادداشتم رونويس مي‌کنم پيک‌نيکي نيست و احتمالاً خواندن آن هم براي تو پيک‌نيکي نخواهد بود. اول فکر کردم نامه‌ها را به شمس نشان بدهم، ولي ديدم او چه گناهي کرده که همه بارهاي تو را به دوش بکشد و علاوه بر اينکه او طرف تو را خواهد گرفت. بعد به فکر ويکي افتادم که ناگزير او هم طرف مرا مي‌گرفت. بهتر ديدم به ملکي رو بياورم و خودم را دوشنبه خانه‌شان دعوت کردم. 

گيجت نمي‌کنم نامه رسمي به زبان انگليسي به من خبر داده بود که آنطور که به گوششان رسيده تو با يکي از راهنماهاي آنها به نام هيلدا‌ ... روابط نزديکي پيدا کرده‌اي و اوقات فراغتت را با او مي‌گذراني. نوشته بود احضارش کرده‌اند و به او گوشزد کرده‌اند و عواقب کار را که از هم پاشيدگي خانواده يکي از اعضاي گروهي است که مهمان آنهاست، به او يادآوري کرده‌اند و او جواب داده که زندگي خصوصي‌اش به خودش مربوط است. از او پرسيده‌اند که آيا اين روابط جدي است؟ جواب داده نمي‌خواهم‌ زن دوم هيچ مردي بشوم و علت اين که به من هشدار داده‌اند اين است که بعداً گله‌اي نداشته باشم. 

جلال آل احمد و اسرائیل

شايد نامه‌ها را عيناً برايت فرستادم و اگر اسرائيل آمدني شوم که آنها را حتماً با خودم مي‌آورم. در نامه اول پس از ذکر جزئيات نوشته بود فعلاً چهار روز است از آقاي ال احمد خبري نيست. هيلدا خانم نامي يک روز صبح دنبالشان آمد و اثاثيه‌شان را در اتومبيلش گذاشت و رفتند. يک روز در موزه و يک روز هم در گردشگاه آمستردام با هم ديدمشان. در نامه دوم‌ خبر داده بود که هيلدا فعلاً در هتلي زندگي مي‌کند که آقاي آل احمد برايشان اتاق گرفته، اتاق مشترک. خودت هم نوشته بودي در سر راهم‌ به تل آويو دو روز مي‌روم به آمستردام به ديدار برونايي‌ها و اين که به هلند اميد بسيار بسته‌اي. مگر نمي‌شود يکراست از لندن به تل آويو پريد؟ 

نصف سرم درد مي‌کند. يادم افتاد به فروزانفر که سر کلاس بارها اشاره به نيمه سرش مي‌کرد و همين را مي‌گفت و من به پدرم نامه‌اي نوشتم و علت اين سردرد استاد را پرسيدم. جواب داد ميگرن است و فارسي آن صُداع است و بخور استوخودوس و کشيدن استوخودوس را به جاي سيگار تجويز کرد مي‌روم همين بخور را مي‌دهم.‌ 

خبر پست کردن اين نامه را به تو داده‌ام، اما شک نگذاشته است پستش بکنم و اگر نکردم تو لابد نامه مفصل ۲۳ دي‌ ماه مرا به حساب اين يکي خواهي گذاشت. خلاصه رفتم‌ خانه ملکي. صبيحه خانم هم بود.‌ جريان را برايشان‌ گفتم و نامه‌ها را دادم دست ملکي. گفت چشمم ناراحت است، به علاوه انگليسي نمي‌دانم. خودتان ترجمه بکنيد و بخوانيد تا صبيحه هم‌ بشنود. صبيحه خانم چنان از جا در رفت که چنين خشمي از او نديده بودم. تقريباً جيغ مي‌زد و در ميان اشک و جيغ يادآوري‌ام کرد که اولين شبي که تو مرا به خانه ملکي برده بودي تا به عنوان زن آينده‌ات به آن‌ها معرفي بکني، او مرا به بهانه سالاد درست کردن به آشپزخانه کشانده و گوشزد کرده که زن يک مرد سياسي شدن کار آساني نيست. گفت من تجربه کرده‌ام. بايستي دم‌به‌دم با گردن کج و با يک پاکت ميوه و قابلمه ناهار از اين زندان به آن‌ زندان بروي و با شکم بالا آمده التماس بکني... و جلال مريض احوال هم که هست... صبيحه خانم ديگر فرياد مي‌زد. گفت آن شب تو به من گفتي من يک ناي نازک شکننده نيستم، اما حق طلاق مي‌گيرم. خوب سيمين فوراً برو طلاقت را بگير و با همين نامه‌ها براي جلال بفرست.‌ 

آقاي ملکي تبسمي کرد و گفت پس جلال از شما هم انشعاب کرد. بعد گفت جلال غربزدگي نوشته، اما در غرب به يک زن غربي پناه برده. آقاي ملکي هم‌ زد زير گريه. سر بي مويش را بوسيدم و دست در گردن صبيحه خانم انداختم و او را هم‌ بوسيدم. هر دو از خونسردي‌ام حيرت مي‌کردند. گفتم صبح يکساعت يوگا کرده‌ام و يک قرص بيفرتي ليبريوم هم خوردم. به صبيحه خانم هم گفتم نوشتن فصل اول زندگي مشترک من و جلال نياز به يک تصميم‌گيري داشت که بايستي عشق بر عقل دورانديش فايق بيايد، اما نوشتن فصل آخر اين کتاب و بستن آن مشکل‌تر است. درست است که من هر آن مي توانم طلاق بگيرم، اما غلبه عقل بر عشق و ايمان مي‌خواهد. بايستي با دقت و بررسي همه جانبه فصل آخر اين کتاب را بنويسم. ملکي دست به پشت صبيحه خانم گذاشت و گفت سيمين خانوم راست مي‌گويند و اينکه حالا موقع دادن شعار زنان پيشرو نيست و روانه آشپز خانه‌اش کرد. صبيحه خانم گفت خليل رايش را نزن. بگذار اقلاً اين زن درس خوبي به مردها بدهد. 

ملکي گفت بخش عمده اين دو نامه فارسي غرضورزي و حسادت و انتقام گيري از لياقتها و هنرهاي جلال است، اما ضمناً مطالب آن نامه رسمي را تاييد مي کند. بنا را بر اين مي‌گذاريم که اين قضيه راست باشد. پرسيدم اصلاً آن نامه رسمي چه لزومي داشت؟ من که نمي‌رفتم به ديوان داوري لاهه از راهنماي آنها شکايت بکنم. ملکي از قوانين مدني هلند اطلاعي نداشت به علاوه اقرار کرد که کمتر به مشکلات خانوادگي رفقايش مي‌پردازد و خواست به پرسش‌هايش جواب بدهم، چراکه گفت خاطر شما سيمين خانوم براي من عزيز است و من هم راستش را گفتم که اوايل ازدواجمان شما را رقيب خود مي‌دانستم، اما حالا که به ويژگي‌هاي اخلاقي و شخصيت قرص شما پي برده‌ام مي‌بينيد که تنها به شما اعتماد کرده‌ام و مشکلم را پيش شما آورده‌ام. پرسيد آيا جلال اخيراً نامه کم مي‌نويسد و در نامه‌هايش بي مهري منعکس است؟ گفتم بر خلاف نامه زياد مي‌نويسد. حتي در نامه اخيرش از اوايل اين سفر بيشتر مهر مي‌ورزد که شايد علتش اين باشد که احساس گناه مي‌کند. 

گفت شما دو تا زندگي‌اي استثنايي با هم داشته‌ايد که نظايرش در غرب بسيار است، اما اينجا روابط شما منحصر به خودتان بود که حسد برمي‌انگيخت. آيا اين جور روابط دليل عشق صادق هر دوي شما به يکديگر نبوده؟ جواب دادم از طرف خودم مطمئنم‌. از طرف جلال به طور صد در صد نه وگرنه عرض چهار ماه اينجوري وا نمي‌داد. من خانه را پناهگاه ايمن و امني براي او ساخته بودم. از کجا جلال مرا براي تامين همين زندگي نمي‌خواسته؟ ماست و عسل صبحانه‌اش مرتب، سيگار و مخلفاتش آماده، پذيرايي از مريدانش به کمال، آب ميوه‌اش مهيا، ملکي افزود و با حداقل کمک اقتصادي از طرف جلال. گفتم لابد شما هم ‌مي‌خواهيد بگوييد که جلال مرا براي مال و منال دنيا و لياقت‌هايم نگه داشته بود. بعضي از دوستانش هم ‌همين عقيده را دارند. حتي اشاره‌هايي هم به حضرت خديجه و حضرت محمد هم کرده‌اند، اما جلال هميشه جوابشان را مي‌داد که سيمين عايشه من است. البته جلال تعهدهايي در برابر مادرش داشت و به يکي دو تا از خواهرها هم گاهي کمک مالي مي‌کرد. 

پرسيد آيا به همين علت زياد سرش افسار مي‌زديد؟ گفتم مگر مي‌شود سر جلال آدمي افسار زد؟ مي‌خواهيد بگوييد حالا جلال قصد دارد اين افسار را پاره بکند؟ به هيچ وجه افساري در کار نبود بر عکس زيادي آزادش گذاشته بودم و بر سر مال دنيا هم ميان ما، من و تويي در کار نبود. گفت مي‌دانيد که جلال ميان رفقا به سيد جوشي معروف است و من هم گفتم که اپريم مرا زن آشيخ صدا مي‌کرد. گفت اگر جلال هنوز عشقي به شما داشته باشد از اين به بعد اين عشق آخوندي خواهد بود. گفتم و در آن صورت من نيستم. 

پرسيد وقتي جوشي مي‌شد شما مقابله به مثل مي‌کرديد؟ گفتم وقتي جوش مي‌آورد گاهي زبان مادري‌ام را به قول خودش به کار مي‌انداختم. آدم اگر زياد تحمل کند آخرش فرو مي‌رود. اما بيشتر وقت‌ها به حال خودش وا مي‌گذاشتمش و مي‌دانستم يکي دو ساعت بعد پشيمان مي‌شود و آن‌قدر کلمات محبت‌آميز مي‌گويد و عشق مي‌ورزد که از دلم درمي‌آورد. از شما چه پنهان گاهي کش مي‌دادم که دادهايش را بزند تا بعد عشقش را ابراز بدارد. 

گفت حالا بپردازيم به اين که بر سر اين دو راهي که شما هستيد چه بايدتان کرد؟ به عقيده من شما روال معمول نامه‌هايتان را ادامه بدهيد. اما گاه اشاراتي بکنيد و کناياتي بزنيد. فعلا طلاق نگيريد. من به وسيله عزري ترتيب مسافرت شما را به اسرائيل دادم. نامه‌ها را با خود به اسرائيل ببريد و مثل دو شخص متمدن که هر دو هستيد، با هم قضيه را حل کنيد. جلال انسان ارزنده‌اي است. ايدآليست هم هست... بچه ها آمدند و ناهار خورديم. خورشت قيمه‌اي که فقط صبيحه خانم بلد است بپزد، اما ما سه تا خيلي کم خورديم و من تقريباً سالاد خوردم. سکوت ما پيروز را متوجه کرد و از من پرسيد خاله سيمين اتفاقي افتاده؟ 

و حالا تو هستي و من روبروي هم. آيا اين واقعيت جدي است؟ تو که هميشه به شجاعت آشکار اعتقاد داشتي و من نداشتم (به آشکار بودنش) چرا شجاعت نکرديم و خودت حقيقت را برايم ننوشتي؟ راست است من گفته بودم اگر لازم است کاري بکني بکن. فقط نگذار من بفهمم. چرا که در اين بحراني که من در آن هستم احساس بدبختي مي کنم. اما تو چنان آشکارا به هيلدا روي آوردي که حتي روسايش هم فهميده‌اند. چرا مرا واگذاشتي؟ آقاي عربي‌دان لماذا ترکتني؟ تو که مي‌داني من ايوب نيستم. هر چند تو هم خالق من نيستي. چرا خنده را از لبان من زدودي؟ 

در آمريکا که بودم به يک مهماني معصومانه رفتم و به تو هم نوشتم که منعم کردي و ناچار انزوا گزيدم. با يک معلم پير و پاتال رفتم به قصد پست کردن نامه‌اي براي تو. آن‌قدر به من ظن بردي که حتي امتحان آن معلم را ندادم. در يکي از نامه‌هاي همين سفرت اظهار نگراني کرده بودي که نکند محبت من به خواهرزاده‌هايم از محبت من به تو بکاهد و غيره. و حالا خودت؟ خود خودت؟ آيا سرماي قطبي يا تقواي ده دوازده ساله در زندگي با من و يا چند ماه فرنگ رفتن آن‌قدر "دِوِلوپه" (مترقي‌)ات کرده که چنين کرده‌اي؟ يا شايد براي آخرين بار براي آزمودن بچه‌دار شدن به اين زن روي آوردي. 

اولين بار که سر و کله اين زن در نامه‌هايت پيدا مي‌شود وقتي است که مي‌نويسي "زني چهل و پنج ساله و بسيار مهربان راهنماي ماست". جلال تو بچه‌دار نمي‌شوي. آن هم از زني چهل و پنج ساله، هر چند بسيار مهربان باشد. دکتر تاد در امريکا به من گفت، و گفت که خود من مثل يک گاو ماده سالمم. دکتر الفردي يا الفردو (اسمش درست يادم نيست) در وين به خودت گفته بود و تو هم‌ از همان مطلب دکتر به من تلفن کردي و خبرش را دادي و پرسيدي آيا هنوز هم تو را مي‌خوام؟ و من با تو ميعاد در اموزشگاه پرورش اسب در وين گذاشتم و ساعت‌ها با هم‌ نشستيم و اسب‌هاي اصيل را تماشا کرديم که با موسيقي مي‌رقصيدند و اسب پرنس عليخان جايزه برد.‌ کاش الان يکي از آن اسب‌ها اينجا بود و من سوارش مي‌شدم و چهار نعل مي‌تاختم و موهايم را باد پريشان مي‌کرد و ناگزير نبودم اين نامه را بنويسم. 

يادم است در ايام نامزدي از تو پرسيدم چرا از پدر و برادر بزرگت بيزاري؟ برايم گفتي که پدرم زن دوم گرفت. يک روز يک پاکت سيب خريده بود و به خانه آورده بود و مادرت که داشته ننوي يکي از نوه‌ها را تکان مي‌داده پا شده که پاکت ميوه را از دست پدرت بگيرد. پدرت گفته مال حاجيه خانم‌ است و ننو را چنان تکان داده که دسته‌اش به سينه مادرت خورده و درباره برادر بزرگت گفتي که زن دوم‌ عربش را به وسيله تو فرستاده که ببري و به دست پدر و مادرش برساني. در نجف يا کربلا يادم نيست و آن‌ها هم‌ اين‌ نانخور زيادي را که باز به خانه برگشته، حسابي کتک زده‌اند و تو مهريه‌اش را دادي به پدرش و در رفته‌اي. من گفتم شايد يک علت به حزب توده روي آوردن تو اينجور تجربه‌ها باشد و تو گفتي بعيد نيست، و حالا شايد دلسوزي و همدردي من با زن ايراني هم (ناشي از) ديدن ستم‌هايي بوده که زن‌هاي خانواده تو مي‌کشيده‌اند. 

دو تا خواهرت و طبيه خانم را که خودم شاهد بوده‌ام. خواهر بزرگت وقتي شوهرش آن دختر قصاب را گرفت دوبار ترياک خورد. تازه دلم براي آن دختر قصاب هم مي‌سوزد. به خانه بخت رفتن او يعني کلفت خواهرت شدن که قم رفتيم و به چشم ديدم و خانم خانم‌ها که خواهر شوهر سوگلي من بود، رنگ عاج بود.‌ من سر سفر بودم و هر دومان خانه ما در خيابان ايران‌شهر بوديم. تو صبح خواهرت را برده بودي پيش دکتر وثوقي و سينه‌اش را معاينه کرده بود و شک برده بود که غدهايش بدخيم است. هنوز هم اين فکر از کله‌ام‌ بيرون نمي‌رود که چرا دکتر وثوقي که حاذق بود و هست، زير بغل و سينه‌ي خواهرت را برنداشت. تو خواهرت را آوردي خانه ما و به من اشاره کردي که حالش را جا بياورم. تو به من لقب "دل‌ واکن" داده بودي. يادت است؟ من برجستگي غده را در سينه‌اش لمس کردم و خواهرت گفت که زير بغلم‌ هم‌ هست. دست گذاشتم. غده‌ها به اندازه‌ي يک عدس، پراکنده بودند. از خواهرت پرسيدم از کي متوجه اين غده‌ها شدي؟ گفت خير سرش.‌ (يا صفت بدتري به کار برد). شوهرش را مي‌گفت. دختري را که در مشهد دوچرخه سواري مي‌کرده گرفته و به خانه آورده. يک روز خواهرت سر حوض وضو مي‌گرفته، دختره او را ديده و به آن مرد که گفته تو که زن به اين خوشگلي داري... و دختره گذاشته و رفته. خواهرت مي‌گفت بعدش مرا برد مشهد. پرسيدم به هواي دختره؟ گفت نه، مثلاً خير سرش براي عذرخواهي. بعد مرضيه خانم با مهدي و حسن آمدند زيارت...خلاصه کنم. يکي از بچه‌ها گم مي‌شود و خواهرت گفت که از حرص و جوش گم شدن بچه به سينه‌اش زده و متوجه شده. 

مي‌داني چرا دوبار خواب گلستان را ديده‌اي؟ زيرا همان کاري را کرده‌اي که گلستان کرده. اما بدان من نه فخري‌ام نه مادرت، نه خواهرهايت و نه طيبه خانم. من از تو جدا مي‌شوم. من ممکن است آدم کوچکي باشم، اما آنقدر حقير نيستم که به حقارت تن بدهم. چقدر روي من سرمايه‌گذاري شده تا به اين مرحله رسيده‌ام؟ چند هزار صفحه کتاب خوانده‌ام؟ چند هزار ورق يادداشت برداشته‌ام؟ چند صد ساعت کلاس را تحمل کرده‌ام؟ و ادعاها و غرورم يقيناً از تو کمتر نيست. 

من ادعا مي‌کنم که طرفدار اعتلاي زن ايراني و احقاق حقوق او هستم. هر کس هر حرفي مي‌زند اول بايد خودش عمل کند. من مي‌توانم و بايد الگوي زن ايراني باشم و اگر الگو هم نباشم، اين الگو را در برابر چشمان زن ايراني نشان مي‌دهم. نشانشان مي‌دهم که آن زندگي که به شما تحميل شده غلط است. اين تن دادن‌ها به ستم، اين زجرها که شما مي‌کشيد، اين وابستگي‌ها همه‌اش علط اندر غلط است. شايد سيلي از سر من گذشته باشد. از اين سيل شسته و رفت بيرون مي‌آيم و در اين مرز تازه آدم نوي، زن نوي مي‌شوم. به زن ايراني هم‌ تفهيم خواهم کرد که بايستي زن نوي بشود من يک خشت کهنه از يک بناي مخروبه نيستم که بنا را فرو بريزند و خشت را خرد کنند. من خيال مي‌کردم فرصت ما در اين دنيا کم است و چه بهتر که خودمان را با گرماي عشقي گرم بکنيم و برويم، و حالا در سرماي بي‌وفايي، با ذخيره‌هاي ذهنم خودم را گرم مي‌کنم. من عين گياهان مناطق حاره‌ام که مجبورند برگ‌هايشان را کلفت کنند تا آب ذخيره داشته باشند. من اين ذخيره را دارم و به پاي زن ايراني نثار مي‌کنم. اما دشمن تو نيستم و اگر تو بخواهي دوستيمان را ادامه مي‌دهيم. دوستي زن و مرد وقتي هر دو فوق جنسيت قرار بگيرند مغتنم است. 

ضمناً از شب‌ها و روزهاي خوشي که با هم داشتيم متشکرم. از اينکه چند بار به من گفتي و يکبار هم در نامه‌اي از يزد برايم نوشتي که سيمين تو قطب نماي مني، تو مغناطيس مني که تمام وجود را به سوي خود مي‌کشي، متشکرم. از اينکه يک روز دو فاخته نر و ماده در حياط ما مي‌خراميدند و عشق مي‌باختند و تو گفتي آن چاق‌تره که ماده است تويي و آن لاغره که نر است من و از نظاير اين جور تعبيرها و جمله‌ها و کلمات متشکرم. از اينکه تنبلي را از سرم انداختي، از اينکه زندگي با تو برايم هيجان انگيز بود متشکرم. سهم من از عشق تو همين بود. از ابديت هم همين بود باز هم شاکرم. 

6 بهمن 1341»

 

نظر شما






نظرات

آخرین اخبار

اخبار پر بازدید