دهه چهارم زندگی که شروع شد کم کم ما هم مجبور شدیم بیشتر با زوجهای شبیه به خودمان معاشرت کنیم. خانوادههای بدون فرزند شبیه به ما. حرفش را هم نمیزدیم که کار ما درستتر بوده یا زوجهای بچه دار. اما شیوه زندگی و شرایط کاری همه ما انگار زندگی بدون بچه را اقتضا میکرد. این نوع زندگی در تهران عجیب نبود. همان وقتها بود که مجبور شدم عمل هیسترکتومی انجام دهد. در دهه پنجم زندگیام. زنان فامیل که نمیخواستند باور کنند که برای همیشه فرصت بچه آوریام تمام شده، از من برای اسم فرزندانشان نظر میخواستند و من را مادر تمام فرزندان خود میخواندند. من هم بدون دردسر مادر چندتایی دختر و پسر دوست داشتنی شدم. بخورد مهربانانهای بود. یک جور احساس دلبستگی زنانه دلپذیر. سرو کله نوه، همراه با میانسالی پیدا شد. نوهها، این موجودات شیرین و انگیزه شادی و نشاط مادربزرگها و پدربزرگها و به قول اصغر قرصهای ضد افسردگی هستند.
شهرزاد کوچولوی ما هم در همین دوره میانسالی یعنی دهه ششم عمر من، وارد زندگی ما شد. باهوش و دوست داشتنی. حدود 12 سال، یک روز در هفته نوه داشتیم و این دیدار اولویت داشت به تمامی قرارهای کاری و تفریحی ما. مامان مهربان شهرزاد، درست مثل دختری تمام عیار برای ما، از پیش از ظهر او را به خانه ما میآورد تا غروب. و ما تمام روز مثل پدربزگها و مادربزرگهای واقعی، با شهرزاد زندگی میکردیم.کارتون میدیدیم؛پازل درست میکردیم؛ داستان میخواندیم؛ با تمرینهای رقص او میرقصیدیم و دم غروب مثل همه پدربزرگها و مادربزرگها، خسته و خوشحال شهرزاد را به مادرش میسپردیم. من هم مثل مادرهای واقعی نگران میشدم و سفارش میکردم به خانه که رسیدند، تماس بگیرند. حالا شهرزاد ما دختر نوجوانی شده.انگار باید منتظر باشم که نتیجهای هم از راه برسد. بهتر است دختر باشد. دختربچهها را بیشتر دوست دارم.